دردونه ها

خرگوشی

میگن خرگوش به خونه نیاریدنحسی میاره.حتی زنداییم میگفت خرگوش هرروزصبح که ازخواب پامیشه به اهالی خونه تف میندازه .اون موقع اینوباورنداشتم اماحالا......... ازبازارروزکه ردمیشدم یه موجودسفیدوکوچولوکنارقفس مرغاتوجهموبه خودش جلب کرد.فکرکردم واسه محمدمی تونه همبازی خوبی باشه خریدمشوبه خونه آوردمش.مم همخیلی زودباهاش اخت شدولی به هرکی میگفتم ازنحسی خرگوش واسم می گفت .دوماه بعدش بودکه واسه خواهرم تشخیص سرطان داده شدومنم که اینبارراست راستی به نحسی خرگوش پی برده بودم بادایی محمدکه بیرون رفتیم توپارک جنگلی رهاش کردم
18 بهمن 1391

چنگی که قلبموسالها میفشرد

شب خواب عجیبی دیدم.پسرداییم داشت توخواب موهاموکوتاه می کرد............ ازسرکارکه برگشتم خونه بعدانجام کارای معمول زنگ زدم خونه مادراینا.کسی جواب نمی داد.یعنی چی شده؟شب زنگ زدم بابایی گوشیوبرداشت وگفت:"مریم حالش به هم خورده مامان بردش بیمارستان" یهوانگاریه دست باناخنهای وحشتناکوبلندقلبموگرفت وفشارداداین چنگ سالهاتوقلبم بود. آخرای اسفندمادروخاله مریم میرن نمایشگاه پوشاک.خاله مریم تنگ نفس میشه وازاونجایی که فکرمیکنه سرماخورده به خونه برمی گرده.بعداکه دکترمیرن متوجه میشن ریه هاش آب آورده اول مشکوک به سل میشن وتوبیمارستان عفونی بوعلی بستری میشه. وقتی رسیدیم بهرنگ ازترمینال اومددنبالمون.شب بودوچون آخرای سال بودخیابوناشلوغ. چندساله پیش مری...
18 بهمن 1391

تولددوسالگی

قندوعسلم دوساله میشه... ازچندروزقبل ازتولدت باباباکه عموروواسه آنژوگرافی آورده تهران اومدیم تهران پیش مادرجان اینیا. بابادنبال کارای عموبودوشباهم میرفت خونه عمه.بااینکه باباهمیشه ادعامیکنه که دوری ازمابراش خیلی سخته ولی وقتی پای خانوادش میون میاددیگه مایادش میریم.اینوالآن دارم میگم بعد13سال زندگی وفقط مربوط به این جریان نمیشه. پس ازاینکه شنیدیم مشکل عموجدی نیست یه تولدخونوادگی واست برگزارکردیم.باباهم آخرشب خودشورسوندوبازم واسه خواب رفت خونه عمه. اونروزاخاله هاودایی درس داشتن وتوزیادمزاحم میشدی .یادمه خاله مریم که باتموم وجوددوستت داشت خیلی گله مندبودومن هرچی ازش می خواستم دراتاقشوببنده تاتومزاحمش نشی فایده نداشت ازیه طرف دلش نمیومدتور...
18 بهمن 1391

شب یلدا82

می خواستم باشرائط جدیدخودمووفق بدم می خواستم اونقدخودمومشغول کنم که کمتربه خانوادم فکرکنم. خونه جدیدچیزای زیادی می خواست واین تاحدی منومشغول می کرد.دوماه بعداسباب کشی بعداینکه دیدوبازدیداتموم شدن بازم حس تنهایی همیشگی گریبانگیرم شدتصمیم گرفتم که خلانبودخانوادموباخانواده باباپرکنم.واسه شب یلداکلی تدارک دیدم امابعدازظهربودکه زنگ تلفن ماروازآنژین صدری عموآگاه کردونهایتاباباآخرشب زنعموروازبیمارستان آوردخونه ماوتانصفه های شب باهم گریه کردیم وبعدبابازنعموروبردخونشون.هیچ کی هم نه سراغ شام رفت ونه تنقلات.
18 بهمن 1391

تنهاماندم

مادرگنج بزرگی واسه هردختریه.ازقدیم میگفتن هردختری که مادرش مردبهتره اونم بمیره..... بابایی به طورغیرمنتظره ای خونه روکرایه دادتاتوتهران به خانوادش ملحق شه ذیگه تصمیمات جدیه ومن توشهرخودم غریب میشم.تمام ذوق وشوقی که بعدازاسباب کشی به خونه جدیدمون داشتم خیلی زودتموم شد.به کمک مادرجان رفتیم که مشغول اسباب کشی واسه رفتن به تهران بود.یه خونه توخرم آبادکرایه کردن ویه سری وسایلواونجاگذاشتن که سرمنزلشون باشه یه سری روباکامیون فرستادن تهران ویه سری روبخشیدنوبقیه رودادن به یه سمساری توسه راه الشتر،دقیقاتومسیربرگشت من ازاداره.هرروزکه ازاداره برمی گشتم میدیدمشون وبه امیدروزی بودم که بخرمشونوبرگردونمشونوخانوادم هم دوباره برگردن پیشم.اماحیف که این آرزوم ...
18 بهمن 1391

خونه جدید

وقتی خداچیزی واسه آدم بخوادحتی اگه اون آدم خیلی بهش فکرنکرده باشه ودست یافتن بهشوغیرممکن بدونه،یه شرایطی پیش میاره تابهش علیرغم تمام موانعی که فکرمی کردی وجودداره برسی وشاید این همون معنیه "کن فیکون" اون سالهاحسابی مشغول قناعت وپس اندازبودیم واسه خریدخونه.صاحبخونمون آدم خوبی نبود.دلال دادگاه بودکه این خونه دوطبقه روهم گروگرفته بودزیاددعواداشتن وپسرجوونی داشتن که ضبط سی دیش روباصدای بلندروشن می کردوچون نورگیرمشترک داشتیم تمام زحمات من درخوابوندن گل پسربیفایده می شدوبیدارمی شدی.گاه وبیگاهم مزاحم میشدن نون ،پیازوازاینجورچیزامیخواستن. سال 81یه روزظهرکه خسته وکوفته ازسرکاراومده بودیم خانمش زنگ درروبه صدادرآوردباباپایین رفت وبعدمدتی ناراحت برگش...
18 بهمن 1391

نی نی فرارکرد

تصورکنیدتوکوچه وخیابون یه پسرکوچولوبایه تی شرت وپایین تنه لخت بدون هدف پرسه بزنه..... تموم هفته 6:30 صبح پس ازکلی بی خوابی کشیدن وشیردادن ازرختخواب بیدارمی شدم .درجبرانش سعی می کردم روزای جمعه بیشتربخوابم چه فایده که توبه سحر خیزی عادت داشتی.یه جمعه تابستونی سال82ازخواب بیدارشدی واومدی پیشم منم مامیتوبازکردم کمی هوابخوری.توهم درازشدی پیشمومنم فکرکردم دیگه میخوابی.ساعت 9بودکه مامان اشرف زنگ زدوازم پرسید:"محمدکجاست؟"منم گفتم خوابه.وبعدخداحافظی دیدم اثری ازت نیست کل خونه روکه گشتم ناامیدانه بهش زنگ زدم وگفت محمداینجاست باباهنوزخواب بود.یعنی چه اتفاقی اوفتاده؟ بله شمارفته بودی درکوچه روبازکرده بودی وپاوپایین تنه برهنه راه افتاده بودی وسرازخی...
17 بهمن 1391

مشدی محمد

کاش ماتوقطارزندگی میکردیم............ تابستون 82یه دوره آموزش واسه باباتومشهدبرگزارشد.تاتهرانوبااتوبوس رفتیم وازاونجایه کوپه توقطارسبزگرفتیم.هنوزپامون به کوپه نرسیده بود که توخوابیدی وتاخودمشهدخواب بودی.شایدتکونای قطارواست حکم یه گهواره روداشت.یه جوجه کباب چوبی هم شام قطاربودکه هیچوقت مزشوفراموش نمیکنم.ازاونجایی که کوپه 4نفره بود4پرس آوردن واونقدخوشزه بودکه نفری دوپرسوراحت خوردیم.اینبارازطرف ادارم اقدام به رزوهتل آپارتمانی نزدیک حرم کردم.نوسازوشیک بودکفش سنگ که باقالیچه های کوچک پوشونده شده بودوهمین باعث کلی دردسرشد.چراکه تومرتب باسرزمین می خردی ومن که مشغول آشپزی بودم توروبه باباسپرده بودم که سهل انگاریهای همیشگی اون بازم منجربه دلخوری شد....
17 بهمن 1391

تولدیک سالگی

هرچندفکرمی کنم تولدیک سالگی مهمترین حادثه واسه یه مادره ولی برگزاری جشن اون باوجودهمه غروروشیرینیش یه خورده سخته......... آخ جون بالاخره پسرم یکساله شدوطبق وعده وعیدای اطرافیان دیگه ازامشب یه خواب راحت دارموزحمتم نصف میشه.بااینکه ممنونم ازدلگرمی دادنهاشون ولی کاش وعده نمی دادنومادرای بی تجربه روبازم ناامیدنمی کردن. امروزتولدتوبود.توکه قراره امیددل من باشی.دوست داشتم به دنباله اسمت یه "رجا"اضافه می کردم خیلی دنبال کلمه ای بودم که معنی امیدبده.آخه تواومده بودی امیدقلب من باشی.بعددیدم محمدرجاخیلی اسم خوشگلی نمیشه باباهم دوست نداشت اسمت دنباله داشته باشه.انقداسم محمدرودوست داشت که می گفت اگه 10تاپسرهم داشته باشم اسمشونومحمد1،محمد2و....محمد10م...
16 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دردونه ها می باشد