دردونه ها

حالاقدرتوبیشترمیدونم مادر

توطوفانای نوجوونی وجوونی که دست وپامی زدم شایدازسرقدرت کذایی ونادانی خیلی دردانت نبودم مادر... بعداز به هوش اومدنم صدای توتوگوشم بودکه داشتی واسه اولین نوه ات میخوندی:"دست کوچولو،پاکوچولو"مادرمن ازروت خجالت کشیدم.چقدعذابت داده بودم وتوچه عاشقانه منوبچمودوست داشتی.چقدزحمتت دادم اون روزاتوهنوزبازنشسته نشده بودی وبااینکه خودت خونواده بزرگی داشتی کلی به ماهم میرسیدی تازه ازمهمونایی که به دیدنم میومدن پذیرایی می کردی. شبایی که فرداش میخواستی بری سرکاربیداروایمیستادی وپابه پای من بچه روبغل می کردی. اعتراف می کنم تااون روزااونجورکه بایدقدرتونمی دونستم.شایدیه لج ذاتی تووجودهربچه ای نسبت به مادرش باشه ولی چقدرتوباگذشت وعظیم بودی ومن چقدرحقیر. ...
16 بهمن 1391

قلاب انداختن نی نی

یه مدت انگشت شست دست راستم به شدت دردمی کرد.حالافهمیدم علتش چی بود.... ازاون روزای اول هم به شدت محافظه کاربودی.راه رفتن توبهای سنگینی واسه منوباباومادرجان داشت.یکی دوماهی جرات نمی کردی تنهایی راه بری وبادستای کوچیکت ساعتهاشست مارومی گرفتی وقدم برمی داشتی.
15 بهمن 1391

مش اشرف واردمی شود

باتوجه به توصیه دکترمبنی بربیرون نرفتن درروزای سردیکی ازحساسترین تصمیمای زندگی رودرموردت گرفتیم ماتصمیم گرفتیم واست پرستاربگیریم.تصمیمی که متاسفانه خیلی باآگاهی ووسواس اجرانشد. ازهمون روزای اخذاین تصمیم عالم وآدم ماروترسوندن وداستانای وحشتناکی که ازپرستارای بچه شنیده بودن روواسمون تعریف می کردن.این شدکه مابقی شاخصهاروکنارگذاشتیم وفقط به صرف شناخت اقدام به استخدام پرستارکردیم.هم اتاقی جدیدم معرفیش کردگفت سالهاست میادواسه خالم کارمیکنه. ظاهرخوبی نداشت فقرازسروروش می بارید.دندونای یکی درمیون باعینک ته استکانی.الآن که فکرشومی کنم خوب محمدازش نترسیده شایدم طفلکی می ترسید.ازهمه بدتراینکه فقط به زبون لکی می تونست صحبت کنه. مادرجان بنده خداهم...
15 بهمن 1391

سوغاتی!

چندروزبعدبرگشتنمون ازدماغم دراومد.شروع کردی به خارش بدن وسرفه های خشک مکرر..... که علی رغم کلی دواودکترومصرف آنتی بیوتیکهای تجویزی همچنان ادامه داشت.بطوریکه حتی مدیرمهدت هم ابرازکرد:دلم براش میسوزه تامیادیه اسباب بازی برداره خارشش شروع میشه ویه بچه دیگه میادازدستش میقاپه. واینگونه بودکه راهی تهران شدیم.اون موقع مادراینارسمامهاجرت نکرده بودن وخونشون بیشتردانشجویی بود.دایی بهرنگ صبح اومدجلوی اتوبوس وماروبارنوبرداونجا.یه آبگوشتی واسه نهاربارگذاشته بودکه انگشتاتوباش می خوردی.ازاونجاراهی بیمارستام مطهری(کودکان)شدیم.تشخیصشون آلرژی بودولی به چی نمیدونستن.گفتن باید200تاتسترتزریق کنیم تاببینیم به کدوم واکنش نشون میده واین کاری نبودکه بشه بااحساسات...
14 بهمن 1391

اولین سفرگل پسر

مردادسال 81 بودکه یه دوره آموزشی واسه باباتورشت ازطرف اداره برگزارکردن وماباچندتاساک پرراهی شدیم.... نمی تونی تصورکنی چی هاکه باخودمون نبردیم ازتشت وساعت زنگدارگرفته تاطناب رخت آویزو....... توی رشت هواخیلی شرجی بودومجری دوره به ماگفت واسه اینکه بچه مریض نشه بهتره بریدانزلی بمونید.واین طوری شدکه پای مابه انزلی بازشد.یه سوییت تویه متل به اسم شیرپنجه گرفتیم وصبحهاباصدای اردک ماهی وبربری تازه ازخواب پامی شدیم.صادقانه بگم بااینکه همش گرفتارتوبودیم ولی بازم اون سفربه یکی ازسفرهای خاطره انگیزمون تبدیل شد.یه جاهم نمی موندیم باماشینهای سواری به لاهیجان ولنگرودوچمخاله هم رفتیم.شباکه خسته فلاسک روبرمیداشتیم بریم لب ساحل چای بخوریم کارمون این بودکه ن...
14 بهمن 1391

افکارمنفی

الآن چه کارمی کنی؟کسی چنگت نزده ؟کسی اذیتت نکرده؟اگه یه وقت زلزله بیادچی می کنی؟اگه آتش سوزی بشه چی؟ تواداره همش تواین افکارمنفی غوطه ورم.الآن آرزومی کنم کاش مربی مهدبودم وبه حال تمام زنهایی که ازبچشون جدانمیشن غبطه میخورم،خوش به حال خیاطهاوآرایشگراوخلاصه همه زنهایی که کارشونومیتونن درکناربچه هاشون انجام بدن. البته مادرجان بنده خداازمدرسه که تعطیل میشه میره سراغت مهدومیارت خونه وکلی بهت میرسه.ازشستن لباسات گرفته تاآب سیب و...خیرببینه انشاله
14 بهمن 1391

امروزرسماازهم جدامی شیم

چه روزسختیبود17 اردیبهشت سال 81.امروزدیگه رسماازهم جداشدیم بااینکه ازیک ماه پیش تورو........... مهدمی بردم ویه ساعتی دست مربی مهدشکوفه هامیسپردم وتوخیابوناچرخی می زدم تااین دوری به سربیاد،ولی بازم انگاربدون توکه بخشی ازوجودم هستی نمی تونم سرکنم. من وتو باهم توی این اداره رسمی شدیم.توتوجریان همه اموربودی ولی الآن همه چی فرق کرده تونیستی ورییس اداره توهمون سانحه هوایی توپولوف فوت شده ومعاون و...همه عوض شدن.دیگه من با کی درددل کنم.ظاهراشرایط اداره واسم کمی بهترشده،مخصوصااینکه طی یه طرح آزمایشی پنجشنبه هاروتعطیل کردن پس مابیشترمی تونیم پیش هم باشیم.نهارهم میدن واینم باعث میشه کارای من توخونه کمترشه وواسه تووقت بیشتری داشته باشم.قدمت خیلی مبار...
14 بهمن 1391

غولی به نام قولنج

شکمت حسابی بادمی کردوسفت شده بود.مادرجان پاهاتوجمع می کردتوشکمتو توحسابی صدادرمی کردی....... چندروزبعدتولدت بامادرجان که حسابی پوشونده بودت وبابارفتیددکتر.واون تشخیص قولنج داده بود. ازاون روزشروع شدگریپ میکسچر،عرق نعناع،عرق پونه......... ولی انگارهیچکدوم نمیتونست جلوی جیغای شبانگاهی توروسدکنه. تجربه: بعدافهمیدم ظاهراهیچ دارویی روش اثرنداره واین فقط وقتی دستگاه گوارشت بیشتررشدکنه خودبه خود رفع میشه.تکون دادن ،ماشین سواری واین قبیل فعالیتها واسه تسکینش خوبه.                     ...
13 بهمن 1391

حمام چله

ازاونجایی که این چهل روز حسابی بی خوابی کشیده بودی پیشنهادهای زیادی ازاطرافیان واسه حموم دریافت کردیم......... اول که مادرجان منودلداری می دادکه بعدحموم دیگه واسه همیشه آروم میشه واین پارس چله هست و......دلداریهایی که بعدادرسنهای مختلف مث 1سالگی و1.5سالگی و5سالگی و.....تکرارشدوتاحالاکه پسرم 11سالست بازم منتظرم که این حرف به وقوع بپیونده دوم همکارمامان که توصیه کاسه چهل کلیدوکرده بودکاسه ای که دستی ازتوش دراومده واطرافش 40تاکلیدبه سیم کشیده شده بودوروی دیواره کاسه آیه نوشته شده بود.باید بااین کاسه 40بارآب بریزیدتوسربچه.هرچی گشتیم این کاسه گیرمون نیومد.البته بعداتومشهداین کاسه رودیدمو مث عقده ایهاخریدم. البته پیدانشدن کاسه باعث نشدکه ماد...
13 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دردونه ها می باشد