حالاقدرتوبیشترمیدونم مادر
توطوفانای نوجوونی وجوونی که دست وپامی زدم شایدازسرقدرت کذایی ونادانی خیلی دردانت نبودم مادر... بعداز به هوش اومدنم صدای توتوگوشم بودکه داشتی واسه اولین نوه ات میخوندی:"دست کوچولو،پاکوچولو"مادرمن ازروت خجالت کشیدم.چقدعذابت داده بودم وتوچه عاشقانه منوبچمودوست داشتی.چقدزحمتت دادم اون روزاتوهنوزبازنشسته نشده بودی وبااینکه خودت خونواده بزرگی داشتی کلی به ماهم میرسیدی تازه ازمهمونایی که به دیدنم میومدن پذیرایی می کردی. شبایی که فرداش میخواستی بری سرکاربیداروایمیستادی وپابه پای من بچه روبغل می کردی. اعتراف می کنم تااون روزااونجورکه بایدقدرتونمی دونستم.شایدیه لج ذاتی تووجودهربچه ای نسبت به مادرش باشه ولی چقدرتوباگذشت وعظیم بودی ومن چقدرحقیر. ...
نویسنده :
مانا
0:21