دردونه ها

تنهاماندم

مادرگنج بزرگی واسه هردختریه.ازقدیم میگفتن هردختری که مادرش مردبهتره اونم بمیره..... بابایی به طورغیرمنتظره ای خونه روکرایه دادتاتوتهران به خانوادش ملحق شه ذیگه تصمیمات جدیه ومن توشهرخودم غریب میشم.تمام ذوق وشوقی که بعدازاسباب کشی به خونه جدیدمون داشتم خیلی زودتموم شد.به کمک مادرجان رفتیم که مشغول اسباب کشی واسه رفتن به تهران بود.یه خونه توخرم آبادکرایه کردن ویه سری وسایلواونجاگذاشتن که سرمنزلشون باشه یه سری روباکامیون فرستادن تهران ویه سری روبخشیدنوبقیه رودادن به یه سمساری توسه راه الشتر،دقیقاتومسیربرگشت من ازاداره.هرروزکه ازاداره برمی گشتم میدیدمشون وبه امیدروزی بودم که بخرمشونوبرگردونمشونوخانوادم هم دوباره برگردن پیشم.اماحیف که این آرزوم ...
18 بهمن 1391

خونه جدید

وقتی خداچیزی واسه آدم بخوادحتی اگه اون آدم خیلی بهش فکرنکرده باشه ودست یافتن بهشوغیرممکن بدونه،یه شرایطی پیش میاره تابهش علیرغم تمام موانعی که فکرمی کردی وجودداره برسی وشاید این همون معنیه "کن فیکون" اون سالهاحسابی مشغول قناعت وپس اندازبودیم واسه خریدخونه.صاحبخونمون آدم خوبی نبود.دلال دادگاه بودکه این خونه دوطبقه روهم گروگرفته بودزیاددعواداشتن وپسرجوونی داشتن که ضبط سی دیش روباصدای بلندروشن می کردوچون نورگیرمشترک داشتیم تمام زحمات من درخوابوندن گل پسربیفایده می شدوبیدارمی شدی.گاه وبیگاهم مزاحم میشدن نون ،پیازوازاینجورچیزامیخواستن. سال 81یه روزظهرکه خسته وکوفته ازسرکاراومده بودیم خانمش زنگ درروبه صدادرآوردباباپایین رفت وبعدمدتی ناراحت برگش...
18 بهمن 1391

نی نی فرارکرد

تصورکنیدتوکوچه وخیابون یه پسرکوچولوبایه تی شرت وپایین تنه لخت بدون هدف پرسه بزنه..... تموم هفته 6:30 صبح پس ازکلی بی خوابی کشیدن وشیردادن ازرختخواب بیدارمی شدم .درجبرانش سعی می کردم روزای جمعه بیشتربخوابم چه فایده که توبه سحر خیزی عادت داشتی.یه جمعه تابستونی سال82ازخواب بیدارشدی واومدی پیشم منم مامیتوبازکردم کمی هوابخوری.توهم درازشدی پیشمومنم فکرکردم دیگه میخوابی.ساعت 9بودکه مامان اشرف زنگ زدوازم پرسید:"محمدکجاست؟"منم گفتم خوابه.وبعدخداحافظی دیدم اثری ازت نیست کل خونه روکه گشتم ناامیدانه بهش زنگ زدم وگفت محمداینجاست باباهنوزخواب بود.یعنی چه اتفاقی اوفتاده؟ بله شمارفته بودی درکوچه روبازکرده بودی وپاوپایین تنه برهنه راه افتاده بودی وسرازخی...
17 بهمن 1391

مشدی محمد

کاش ماتوقطارزندگی میکردیم............ تابستون 82یه دوره آموزش واسه باباتومشهدبرگزارشد.تاتهرانوبااتوبوس رفتیم وازاونجایه کوپه توقطارسبزگرفتیم.هنوزپامون به کوپه نرسیده بود که توخوابیدی وتاخودمشهدخواب بودی.شایدتکونای قطارواست حکم یه گهواره روداشت.یه جوجه کباب چوبی هم شام قطاربودکه هیچوقت مزشوفراموش نمیکنم.ازاونجایی که کوپه 4نفره بود4پرس آوردن واونقدخوشزه بودکه نفری دوپرسوراحت خوردیم.اینبارازطرف ادارم اقدام به رزوهتل آپارتمانی نزدیک حرم کردم.نوسازوشیک بودکفش سنگ که باقالیچه های کوچک پوشونده شده بودوهمین باعث کلی دردسرشد.چراکه تومرتب باسرزمین می خردی ومن که مشغول آشپزی بودم توروبه باباسپرده بودم که سهل انگاریهای همیشگی اون بازم منجربه دلخوری شد....
17 بهمن 1391

تولدیک سالگی

هرچندفکرمی کنم تولدیک سالگی مهمترین حادثه واسه یه مادره ولی برگزاری جشن اون باوجودهمه غروروشیرینیش یه خورده سخته......... آخ جون بالاخره پسرم یکساله شدوطبق وعده وعیدای اطرافیان دیگه ازامشب یه خواب راحت دارموزحمتم نصف میشه.بااینکه ممنونم ازدلگرمی دادنهاشون ولی کاش وعده نمی دادنومادرای بی تجربه روبازم ناامیدنمی کردن. امروزتولدتوبود.توکه قراره امیددل من باشی.دوست داشتم به دنباله اسمت یه "رجا"اضافه می کردم خیلی دنبال کلمه ای بودم که معنی امیدبده.آخه تواومده بودی امیدقلب من باشی.بعددیدم محمدرجاخیلی اسم خوشگلی نمیشه باباهم دوست نداشت اسمت دنباله داشته باشه.انقداسم محمدرودوست داشت که می گفت اگه 10تاپسرهم داشته باشم اسمشونومحمد1،محمد2و....محمد10م...
16 بهمن 1391

حالاقدرتوبیشترمیدونم مادر

توطوفانای نوجوونی وجوونی که دست وپامی زدم شایدازسرقدرت کذایی ونادانی خیلی دردانت نبودم مادر... بعداز به هوش اومدنم صدای توتوگوشم بودکه داشتی واسه اولین نوه ات میخوندی:"دست کوچولو،پاکوچولو"مادرمن ازروت خجالت کشیدم.چقدعذابت داده بودم وتوچه عاشقانه منوبچمودوست داشتی.چقدزحمتت دادم اون روزاتوهنوزبازنشسته نشده بودی وبااینکه خودت خونواده بزرگی داشتی کلی به ماهم میرسیدی تازه ازمهمونایی که به دیدنم میومدن پذیرایی می کردی. شبایی که فرداش میخواستی بری سرکاربیداروایمیستادی وپابه پای من بچه روبغل می کردی. اعتراف می کنم تااون روزااونجورکه بایدقدرتونمی دونستم.شایدیه لج ذاتی تووجودهربچه ای نسبت به مادرش باشه ولی چقدرتوباگذشت وعظیم بودی ومن چقدرحقیر. ...
16 بهمن 1391

قلاب انداختن نی نی

یه مدت انگشت شست دست راستم به شدت دردمی کرد.حالافهمیدم علتش چی بود.... ازاون روزای اول هم به شدت محافظه کاربودی.راه رفتن توبهای سنگینی واسه منوباباومادرجان داشت.یکی دوماهی جرات نمی کردی تنهایی راه بری وبادستای کوچیکت ساعتهاشست مارومی گرفتی وقدم برمی داشتی.
15 بهمن 1391

مش اشرف واردمی شود

باتوجه به توصیه دکترمبنی بربیرون نرفتن درروزای سردیکی ازحساسترین تصمیمای زندگی رودرموردت گرفتیم ماتصمیم گرفتیم واست پرستاربگیریم.تصمیمی که متاسفانه خیلی باآگاهی ووسواس اجرانشد. ازهمون روزای اخذاین تصمیم عالم وآدم ماروترسوندن وداستانای وحشتناکی که ازپرستارای بچه شنیده بودن روواسمون تعریف می کردن.این شدکه مابقی شاخصهاروکنارگذاشتیم وفقط به صرف شناخت اقدام به استخدام پرستارکردیم.هم اتاقی جدیدم معرفیش کردگفت سالهاست میادواسه خالم کارمیکنه. ظاهرخوبی نداشت فقرازسروروش می بارید.دندونای یکی درمیون باعینک ته استکانی.الآن که فکرشومی کنم خوب محمدازش نترسیده شایدم طفلکی می ترسید.ازهمه بدتراینکه فقط به زبون لکی می تونست صحبت کنه. مادرجان بنده خداهم...
15 بهمن 1391

سوغاتی!

چندروزبعدبرگشتنمون ازدماغم دراومد.شروع کردی به خارش بدن وسرفه های خشک مکرر..... که علی رغم کلی دواودکترومصرف آنتی بیوتیکهای تجویزی همچنان ادامه داشت.بطوریکه حتی مدیرمهدت هم ابرازکرد:دلم براش میسوزه تامیادیه اسباب بازی برداره خارشش شروع میشه ویه بچه دیگه میادازدستش میقاپه. واینگونه بودکه راهی تهران شدیم.اون موقع مادراینارسمامهاجرت نکرده بودن وخونشون بیشتردانشجویی بود.دایی بهرنگ صبح اومدجلوی اتوبوس وماروبارنوبرداونجا.یه آبگوشتی واسه نهاربارگذاشته بودکه انگشتاتوباش می خوردی.ازاونجاراهی بیمارستام مطهری(کودکان)شدیم.تشخیصشون آلرژی بودولی به چی نمیدونستن.گفتن باید200تاتسترتزریق کنیم تاببینیم به کدوم واکنش نشون میده واین کاری نبودکه بشه بااحساسات...
14 بهمن 1391

اولین سفرگل پسر

مردادسال 81 بودکه یه دوره آموزشی واسه باباتورشت ازطرف اداره برگزارکردن وماباچندتاساک پرراهی شدیم.... نمی تونی تصورکنی چی هاکه باخودمون نبردیم ازتشت وساعت زنگدارگرفته تاطناب رخت آویزو....... توی رشت هواخیلی شرجی بودومجری دوره به ماگفت واسه اینکه بچه مریض نشه بهتره بریدانزلی بمونید.واین طوری شدکه پای مابه انزلی بازشد.یه سوییت تویه متل به اسم شیرپنجه گرفتیم وصبحهاباصدای اردک ماهی وبربری تازه ازخواب پامی شدیم.صادقانه بگم بااینکه همش گرفتارتوبودیم ولی بازم اون سفربه یکی ازسفرهای خاطره انگیزمون تبدیل شد.یه جاهم نمی موندیم باماشینهای سواری به لاهیجان ولنگرودوچمخاله هم رفتیم.شباکه خسته فلاسک روبرمیداشتیم بریم لب ساحل چای بخوریم کارمون این بودکه ن...
14 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دردونه ها می باشد