دردونه ها

مش اشرف واردمی شود

1391/11/15 20:17
نویسنده : مانا
147 بازدید
اشتراک گذاری

باتوجه به توصیه دکترمبنی بربیرون نرفتن درروزای سردیکی ازحساسترین تصمیمای زندگی رودرموردت گرفتیم

ماتصمیم گرفتیم واست پرستاربگیریم.تصمیمی که متاسفانه خیلی باآگاهی ووسواس اجرانشد.

ازهمون روزای اخذاین تصمیم عالم وآدم ماروترسوندن وداستانای وحشتناکی که ازپرستارای بچه شنیده بودن روواسمون تعریف می کردن.این شدکه مابقی شاخصهاروکنارگذاشتیم وفقط به صرف شناخت اقدام به استخدام پرستارکردیم.هم اتاقی جدیدم معرفیش کردگفت سالهاست میادواسه خالم کارمیکنه.

ظاهرخوبی نداشت فقرازسروروش می بارید.دندونای یکی درمیون باعینک ته استکانی.الآن که فکرشومی کنم خوب محمدازش نترسیده شایدم طفلکی می ترسید.ازهمه بدتراینکه فقط به زبون لکی می تونست صحبت کنه.

مادرجان بنده خداهم هرروزقبل یابعداینکه بره سرکارمیومدوبهت سرمی زد.مشی بیشتر به کارخونه علاقه داشت.بچه داریش برمبنای ترسوندن بود.چیزی که من ازاساس باهاش مخالف بودم.سعی می کردم تموم کارای خونه روانجام بدم تااون همش به توبرسه ولی بالاخره خودشوباآبگرمکن پاک کردنی چیزی مشغول می کرد.یه دفعه هم مادرگفت خدابه محمدرحم میکنه من که رسیدم دست ازچراغ علاالدین گرفته که پاشه راه بره مشی هم توآشپزخونه خودشومشغول کرده بوده.

به گربه می گفت بوو وواسه اینکه آروم بشینی بهت میگفته بوومیخورت.

سالها به نحووحشتناکی ازگربه می ترسیدی تاجاییکه پول دادم به یکی ازهمکارام که زیادپیش دعانویس میرفت تاواسه ترس توهم دعابنویسه که خداروشکرتاحدی تاثیرداشت.

بعدچندماه یه روزمشی خیلی غیرمنتظره گفت فردادیگه نمیادودست منوحسابی توحناگذاشت.ازهمکارم که علتشوجویاشدم گفت خانم بارداره!!!!روش نشده بگه.آخه 4تابچه بزرگ ویه شوهرعلیل داشت این چه هوسی بودنمی دونم.

یه پسرزاییداسمشوفرهادگذاشت.فرهادشعبان.وهمیشه میومدولباساواسباب بازیهای محمدوواسش میبرد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله زری
15 بهمن 91 21:49
ماجراهای مش اشش


niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دردونه ها می باشد