دردونه ها

نی نی فرارکرد

1391/11/17 22:52
نویسنده : مانا
176 بازدید
اشتراک گذاری

تصورکنیدتوکوچه وخیابون یه پسرکوچولوبایه تی شرت وپایین تنه لخت بدون هدف پرسه بزنه.....

تموم هفته 6:30 صبح پس ازکلی بی خوابی کشیدن وشیردادن ازرختخواب بیدارمی شدم .درجبرانش سعی می کردم روزای جمعه بیشتربخوابم چه فایده که توبه سحر خیزی عادت داشتی.یه جمعه تابستونی سال82ازخواب بیدارشدی واومدی پیشم منم مامیتوبازکردم کمی هوابخوری.توهم درازشدی پیشمومنم فکرکردم دیگه میخوابی.ساعت 9بودکه مامان اشرف زنگ زدوازم پرسید:"محمدکجاست؟"منم گفتم خوابه.وبعدخداحافظی دیدم اثری ازت نیست ناراحتکل خونه روکه گشتم ناامیدانه بهش زنگ زدم وگفت محمداینجاستتعجبباباهنوزخواب بود.یعنی چه اتفاقی اوفتاده؟

بله شمارفته بودی درکوچه روبازکرده بودی وپاوپایین تنه برهنه راه افتاده بودی وسرازخیابون درآورده بودی وازاونجاکه خدابه من خیلی لطف داره خانم بقال محله که گاهی جای شوهرش میومددرمغازه تورومی بینه.دستتومی گیره وتوخیابون می گردونتبه امیددیدن پدرومادرت.

یه ماه پیش حسین پسرعموم بایه 206اومده بودوماوبابایی ودایی بهرنگ باهاش رستوران رفته بودیموازاون روزمحمدهرچی 206توخیابون میدیدمی گفت:"ماشین دایی حسینگ"

خانم مغازه دارتومسیرگردوندن محمدبه یه 206پارک شده برخوردمی کنه که محمدمیگه ماشین دایی حسینگ.واون بنده خداهم فکرکرده این واقعاماشین داییشه ونیم ساعتی منتظر صاحبش میشن واون آقاهم میگه من این بچه رونمی شناسم.

همینطورکه می گشتن به کوچه پدربزرگ محمدمی رسن ومحمدمیگه "بابابختیار"وازاونجایی که این خانم هم محله ای بابااینا بوده واوناروتاحدودی می شناسه باخودش میگه این بایدازنوه های بختیارباشه ومیاره تحویلش میده.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله زري
17 بهمن 91 23:14
خيليييي خوبه كه أينا رو مينويسي كاش خاطرات بچگي منم يه جا ثبت شده بود
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دردونه ها می باشد