تنهاماندم
مادرگنج بزرگی واسه هردختریه.ازقدیم میگفتن هردختری که مادرش مردبهتره اونم بمیره.....
بابایی به طورغیرمنتظره ای خونه روکرایه دادتاتوتهران به خانوادش ملحق شه ذیگه تصمیمات جدیه ومن توشهرخودم غریب میشم.تمام ذوق وشوقی که بعدازاسباب کشی به خونه جدیدمون داشتم خیلی زودتموم شد.به کمک مادرجان رفتیم که مشغول اسباب کشی واسه رفتن به تهران بود.یه خونه توخرم آبادکرایه کردن ویه سری وسایلواونجاگذاشتن که سرمنزلشون باشه یه سری روباکامیون فرستادن تهران ویه سری روبخشیدنوبقیه رودادن به یه سمساری توسه راه الشتر،دقیقاتومسیربرگشت من ازاداره.هرروزکه ازاداره برمی گشتم میدیدمشون وبه امیدروزی بودم که بخرمشونوبرگردونمشونوخانوادم هم دوباره برگردن پیشم.اماحیف که این آرزوم هیچوقت برآورده نشد.
روزهای سختی بودوباباهم برسختیش می افزاییدچون تصورمی کردمنم الآن میخوام دنبال خانوادم برم تهرانو.......
دیگه حتی نمی خوام به یادبیارم