من اومدم
لرزداشتم سرماتامغزاستخونم فرورفته بودبه همه التماس می کردم"سردمه"وقتی کامل به هوش اومدم...
چندتاپتوروم بود.صدای گریتوشنیدم.انگارگریه های خودم بودکه ازاون حنجره ضعیفت بیرون میومد.
مادرجان آوردت که ببینمت.اصلاشبیه اون چیزی که تودوران بارداری تصورشومی کردم نبودی.توتصورات من یه بچه شش ماهه تپل وسفیدبود،اماتوخیلی کوچولو بودی وازاثرموادبیهوشی سیاه شده بودی.
3.5کیلوگرم وزن داشتی و49سانت قد.اونقدگرسنه بودی که یه گاوو می خوردی.افتادی به جون سینه های من وچه دردی داشت .همون اول کاری زخمی پخمیم کردی رفت پی کارش.
فرداکه دکتراومددیدنم گفت:این ازالآن اینجوریت کرده خدابه دادت برسه.
اذان ظهربودکه به دنیااومدی.وتاصبح نخوابیدی .بااینکه اتاق خصوصی بودصبح فردابیمارای اتاق بغلی یک به یک اومدن تاموجودمزاحمی که خواب شبشونو بهم زده بود ببینن.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی