دردونه ها

نخستین روزهای زندگی

1391/11/12 23:40
نویسنده : مانا
92 بازدید
اشتراک گذاری

گرسنه بودی انگارعجله داشتی زودتربزرگ شی.درتمام لحظات سرتوبه سمت من می چرخوندی ودرحالیکه دهنت کج بودشیر میخواستی.

یادمه دیگه طاقتم طاق شدوزدم زیرگریه،چون فکرمی کردم شیرم واست کافی نیست ازبابا خواهش کردم بره برات شیرخشک بخره.بابایی هم باهاش همراه شدورفتن داروخانه.ازاونجایی که بختت بلندبودیه خانم دکتراتفاقی اونجابوده ووقتی گفتگوی باباروبافروشنده داروخانه می شنوه بهشون میگه نه شیرخشک بهش ندیدهمون شیرمامانش کافیه.

برگشتن دست خالی وتوهمچنان ..........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله زری
15 بهمن 91 21:30
اینایی که مینویس واسه ی یکی مثل من که هنوز مامان نشده،خیلی خوبه،مرحله به مرحله تضاد بین تصورات ِ یه تازه_مادر و واقعیت بچه دار شدن
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دردونه ها می باشد