نخستین روزهای زندگی
گرسنه بودی انگارعجله داشتی زودتربزرگ شی.درتمام لحظات سرتوبه سمت من می چرخوندی ودرحالیکه دهنت کج بودشیر میخواستی.
یادمه دیگه طاقتم طاق شدوزدم زیرگریه،چون فکرمی کردم شیرم واست کافی نیست ازبابا خواهش کردم بره برات شیرخشک بخره.بابایی هم باهاش همراه شدورفتن داروخانه.ازاونجایی که بختت بلندبودیه خانم دکتراتفاقی اونجابوده ووقتی گفتگوی باباروبافروشنده داروخانه می شنوه بهشون میگه نه شیرخشک بهش ندیدهمون شیرمامانش کافیه.
برگشتن دست خالی وتوهمچنان ..........
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی