مملی کلاس اوله
فکرکنم یکی ازاولین آرزوهای هرمادرواسه بچش اینه که مدرسه رفتنشوببینه،واسش خریدکنه کلی لوازم تحریر فانتزی بخره،امااین آرزوشایدواسه یه مادرشاغل که تازه خونه ساختنوکلی قسط وقرض دارن خیلی رویایی ولذت بخش نشه.
کلادنیاشادی وسختیش مثل شیروشکرتوهم آمیخته.لذت مدرسه رفتن محمدبانگرانی من آمیخته بود.
آخه من همیشه صبحی بودم ولی مداری ابتدایی اون روزاچرخشی بودواین بودکه وقتی محمدسری عصربودصبحهاتنهامی موند.به اداره آموزش وپرورشم دراین خصوص زیادسرزده بودم وجوابهای نامربوط زیادی شنیده بودم ازجمله:بچه هابایدچرخشی باشندکه دوشیفتودرک کنن
به هرحال بازم بایددست به دامان پرستارمی شدم.اول رفتم سراغ مشی همون پرستارسابق محمد.
بعدسه ماه یه روزکه درنهایت خستگی به خونه برمی گشتم یه کیسه پرازقرصونشونم دادوگفت به خاطربیماری قلبی دیگه نمیتونه به کارش ادامه بده.باهزارالتماس یه ضرب الاجل یه هفته ای ازش گرفتم تایه نفردیگه روپیداکنم.اینباردوستم فاطی مستخدم اسبق هنرستانشون مش فاطمه رو معرفی کرد.که قبلش کلی درباغ سبزبهم نشون داد:پسرتونمازی می کنم و......مش فاطمه هم بعددوهفته جازدکه آره محمدباکنترل تلویزیون کوبیده توسرمو.........
اینبارمریم دوستم پروینو معرفی کردمنم مجبوربه قبول تمام شرایطش ازجمله به همراه اوردن دخترسالش فاطمه شدم که خودش چه دردسرهاکه درست نکرد.اونم بعدکمی باوجودهمه باجگیریهاش شروع کرد:محمدباکیف توسرم زده ودیگه مجبورم ازکوچه وپس کوچه برم تاآبروم نره و.....
دیگه فرصت وامکان پیداکردن پرستارنداشتم باکلی التماس نگهش داشتم تابالاخره سال تحصیلی تموم شدویه نفس راحت کشیدم. به قول پدرشوهرم محمدسه زن تویه سال طلاق داد.