دردونه ها

گیشا گیشا

ازاونجایی که عاشق جوجه بودم وزمان بچگی هم چندسری جوجه بزرگ کرده وخونه بخت فرستاده بودم تصمیم گرفتم به اسم محمدوبه کام خودم دوتاجوجه اردک بخرم.........   من ومم باهم ازبازاریه جفت جوجه اردک خریدیم.هنوزدقایقی ازورودجوجه هانگذشته بودکه مم یکیشونوباماشینش زیرکرد.ازاونجایی که تجربه من بهم میگفت جوجه هااگه تک باشن میمیرن بعدازظهررفتیمویه دونه دیگه خریدیم.دوتاجوجه خوشگل طلایی بامزه. ظهرهاکه ازمهدمیومدی تاشب توحیاط باشون بازی می کردی ویه تشت بزرگ پرآب هم وسط حیاط گذاشته بودم وجوجه هاتوش شنامی کردن.بغلشون می کردی وحسابی فشارشون میدادی.اوناهم همش دنبال توراه میومدن انگارتوروبه مادری قبول کرده بودن.اسمشونوگیش گیش گذاشته معنیشونمی دونم.واسشون ...
19 بهمن 1391

خرگوشی

میگن خرگوش به خونه نیاریدنحسی میاره.حتی زنداییم میگفت خرگوش هرروزصبح که ازخواب پامیشه به اهالی خونه تف میندازه .اون موقع اینوباورنداشتم اماحالا......... ازبازارروزکه ردمیشدم یه موجودسفیدوکوچولوکنارقفس مرغاتوجهموبه خودش جلب کرد.فکرکردم واسه محمدمی تونه همبازی خوبی باشه خریدمشوبه خونه آوردمش.مم همخیلی زودباهاش اخت شدولی به هرکی میگفتم ازنحسی خرگوش واسم می گفت .دوماه بعدش بودکه واسه خواهرم تشخیص سرطان داده شدومنم که اینبارراست راستی به نحسی خرگوش پی برده بودم بادایی محمدکه بیرون رفتیم توپارک جنگلی رهاش کردم
18 بهمن 1391

چنگی که قلبموسالها میفشرد

شب خواب عجیبی دیدم.پسرداییم داشت توخواب موهاموکوتاه می کرد............ ازسرکارکه برگشتم خونه بعدانجام کارای معمول زنگ زدم خونه مادراینا.کسی جواب نمی داد.یعنی چی شده؟شب زنگ زدم بابایی گوشیوبرداشت وگفت:"مریم حالش به هم خورده مامان بردش بیمارستان" یهوانگاریه دست باناخنهای وحشتناکوبلندقلبموگرفت وفشارداداین چنگ سالهاتوقلبم بود. آخرای اسفندمادروخاله مریم میرن نمایشگاه پوشاک.خاله مریم تنگ نفس میشه وازاونجایی که فکرمیکنه سرماخورده به خونه برمی گرده.بعداکه دکترمیرن متوجه میشن ریه هاش آب آورده اول مشکوک به سل میشن وتوبیمارستان عفونی بوعلی بستری میشه. وقتی رسیدیم بهرنگ ازترمینال اومددنبالمون.شب بودوچون آخرای سال بودخیابوناشلوغ. چندساله پیش مری...
18 بهمن 1391

تولددوسالگی

قندوعسلم دوساله میشه... ازچندروزقبل ازتولدت باباباکه عموروواسه آنژوگرافی آورده تهران اومدیم تهران پیش مادرجان اینیا. بابادنبال کارای عموبودوشباهم میرفت خونه عمه.بااینکه باباهمیشه ادعامیکنه که دوری ازمابراش خیلی سخته ولی وقتی پای خانوادش میون میاددیگه مایادش میریم.اینوالآن دارم میگم بعد13سال زندگی وفقط مربوط به این جریان نمیشه. پس ازاینکه شنیدیم مشکل عموجدی نیست یه تولدخونوادگی واست برگزارکردیم.باباهم آخرشب خودشورسوندوبازم واسه خواب رفت خونه عمه. اونروزاخاله هاودایی درس داشتن وتوزیادمزاحم میشدی .یادمه خاله مریم که باتموم وجوددوستت داشت خیلی گله مندبودومن هرچی ازش می خواستم دراتاقشوببنده تاتومزاحمش نشی فایده نداشت ازیه طرف دلش نمیومدتور...
18 بهمن 1391

شب یلدا82

می خواستم باشرائط جدیدخودمووفق بدم می خواستم اونقدخودمومشغول کنم که کمتربه خانوادم فکرکنم. خونه جدیدچیزای زیادی می خواست واین تاحدی منومشغول می کرد.دوماه بعداسباب کشی بعداینکه دیدوبازدیداتموم شدن بازم حس تنهایی همیشگی گریبانگیرم شدتصمیم گرفتم که خلانبودخانوادموباخانواده باباپرکنم.واسه شب یلداکلی تدارک دیدم امابعدازظهربودکه زنگ تلفن ماروازآنژین صدری عموآگاه کردونهایتاباباآخرشب زنعموروازبیمارستان آوردخونه ماوتانصفه های شب باهم گریه کردیم وبعدبابازنعموروبردخونشون.هیچ کی هم نه سراغ شام رفت ونه تنقلات.
18 بهمن 1391

تنهاماندم

مادرگنج بزرگی واسه هردختریه.ازقدیم میگفتن هردختری که مادرش مردبهتره اونم بمیره..... بابایی به طورغیرمنتظره ای خونه روکرایه دادتاتوتهران به خانوادش ملحق شه ذیگه تصمیمات جدیه ومن توشهرخودم غریب میشم.تمام ذوق وشوقی که بعدازاسباب کشی به خونه جدیدمون داشتم خیلی زودتموم شد.به کمک مادرجان رفتیم که مشغول اسباب کشی واسه رفتن به تهران بود.یه خونه توخرم آبادکرایه کردن ویه سری وسایلواونجاگذاشتن که سرمنزلشون باشه یه سری روباکامیون فرستادن تهران ویه سری روبخشیدنوبقیه رودادن به یه سمساری توسه راه الشتر،دقیقاتومسیربرگشت من ازاداره.هرروزکه ازاداره برمی گشتم میدیدمشون وبه امیدروزی بودم که بخرمشونوبرگردونمشونوخانوادم هم دوباره برگردن پیشم.اماحیف که این آرزوم ...
18 بهمن 1391

خونه جدید

وقتی خداچیزی واسه آدم بخوادحتی اگه اون آدم خیلی بهش فکرنکرده باشه ودست یافتن بهشوغیرممکن بدونه،یه شرایطی پیش میاره تابهش علیرغم تمام موانعی که فکرمی کردی وجودداره برسی وشاید این همون معنیه "کن فیکون" اون سالهاحسابی مشغول قناعت وپس اندازبودیم واسه خریدخونه.صاحبخونمون آدم خوبی نبود.دلال دادگاه بودکه این خونه دوطبقه روهم گروگرفته بودزیاددعواداشتن وپسرجوونی داشتن که ضبط سی دیش روباصدای بلندروشن می کردوچون نورگیرمشترک داشتیم تمام زحمات من درخوابوندن گل پسربیفایده می شدوبیدارمی شدی.گاه وبیگاهم مزاحم میشدن نون ،پیازوازاینجورچیزامیخواستن. سال 81یه روزظهرکه خسته وکوفته ازسرکاراومده بودیم خانمش زنگ درروبه صدادرآوردباباپایین رفت وبعدمدتی ناراحت برگش...
18 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دردونه ها می باشد