اولین روزمدرسه محمد
روزاول مهرمنم کلاس داشتم قراربوددایی بهرنگ محمدروبه مدرسه ببره.این قضیه روبه فال نیک گرفتم.چراکه شایدپسرم هم مثل داییش درس خون شه....
هنوزمشغول ساخت خونه بودیم وداداشم که معماربودحسابی ماروشرمنده کرده بودوبه جزطراحی توساخت خونه خیلی کمکمون کرد.تاجاییکه به خونه مااومده بودوخیلی ازبخشهای خونه مثل پله ونورگیروکفپوش ونرده و...روشخصاانجام داد. اون روزمحمدبعدازظهری بود.طاقت نیاوردم اولین روزمدرسه رفتنش همراهش نبودم.این بودکه ازمدیرمون اجازه گرفتم وخودموبه خونه رسیدم.
وقتی رسیدم محمدوداداشم توکوچه بودن ومنتظرفرامرز(پسرهمسایه پایینی)
محمدذوق وشوق فراوونی داشت وبااینکه هنوزیک ساعتی بودکه کلاساش دایرشه واسه رفتن به مدرسه عجله داشت.امافرامرز که کلاس دوم بودخیلی عجله ای نداشت به طوری که حتی درروواسه محمدبازنمی کردوفقط ازپشت آیفون می گفت :من منتظربابامم.
دیدیم فایده نداره خودمون راهی مدرسه شدیم.