دردونه ها

افکارمنفی

الآن چه کارمی کنی؟کسی چنگت نزده ؟کسی اذیتت نکرده؟اگه یه وقت زلزله بیادچی می کنی؟اگه آتش سوزی بشه چی؟ تواداره همش تواین افکارمنفی غوطه ورم.الآن آرزومی کنم کاش مربی مهدبودم وبه حال تمام زنهایی که ازبچشون جدانمیشن غبطه میخورم،خوش به حال خیاطهاوآرایشگراوخلاصه همه زنهایی که کارشونومیتونن درکناربچه هاشون انجام بدن. البته مادرجان بنده خداازمدرسه که تعطیل میشه میره سراغت مهدومیارت خونه وکلی بهت میرسه.ازشستن لباسات گرفته تاآب سیب و...خیرببینه انشاله
14 بهمن 1391

امروزرسماازهم جدامی شیم

چه روزسختیبود17 اردیبهشت سال 81.امروزدیگه رسماازهم جداشدیم بااینکه ازیک ماه پیش تورو........... مهدمی بردم ویه ساعتی دست مربی مهدشکوفه هامیسپردم وتوخیابوناچرخی می زدم تااین دوری به سربیاد،ولی بازم انگاربدون توکه بخشی ازوجودم هستی نمی تونم سرکنم. من وتو باهم توی این اداره رسمی شدیم.توتوجریان همه اموربودی ولی الآن همه چی فرق کرده تونیستی ورییس اداره توهمون سانحه هوایی توپولوف فوت شده ومعاون و...همه عوض شدن.دیگه من با کی درددل کنم.ظاهراشرایط اداره واسم کمی بهترشده،مخصوصااینکه طی یه طرح آزمایشی پنجشنبه هاروتعطیل کردن پس مابیشترمی تونیم پیش هم باشیم.نهارهم میدن واینم باعث میشه کارای من توخونه کمترشه وواسه تووقت بیشتری داشته باشم.قدمت خیلی مبار...
14 بهمن 1391

غولی به نام قولنج

شکمت حسابی بادمی کردوسفت شده بود.مادرجان پاهاتوجمع می کردتوشکمتو توحسابی صدادرمی کردی....... چندروزبعدتولدت بامادرجان که حسابی پوشونده بودت وبابارفتیددکتر.واون تشخیص قولنج داده بود. ازاون روزشروع شدگریپ میکسچر،عرق نعناع،عرق پونه......... ولی انگارهیچکدوم نمیتونست جلوی جیغای شبانگاهی توروسدکنه. تجربه: بعدافهمیدم ظاهراهیچ دارویی روش اثرنداره واین فقط وقتی دستگاه گوارشت بیشتررشدکنه خودبه خود رفع میشه.تکون دادن ،ماشین سواری واین قبیل فعالیتها واسه تسکینش خوبه.                     ...
13 بهمن 1391

حمام چله

ازاونجایی که این چهل روز حسابی بی خوابی کشیده بودی پیشنهادهای زیادی ازاطرافیان واسه حموم دریافت کردیم......... اول که مادرجان منودلداری می دادکه بعدحموم دیگه واسه همیشه آروم میشه واین پارس چله هست و......دلداریهایی که بعدادرسنهای مختلف مث 1سالگی و1.5سالگی و5سالگی و.....تکرارشدوتاحالاکه پسرم 11سالست بازم منتظرم که این حرف به وقوع بپیونده دوم همکارمامان که توصیه کاسه چهل کلیدوکرده بودکاسه ای که دستی ازتوش دراومده واطرافش 40تاکلیدبه سیم کشیده شده بودوروی دیواره کاسه آیه نوشته شده بود.باید بااین کاسه 40بارآب بریزیدتوسربچه.هرچی گشتیم این کاسه گیرمون نیومد.البته بعداتومشهداین کاسه رودیدمو مث عقده ایهاخریدم. البته پیدانشدن کاسه باعث نشدکه ماد...
13 بهمن 1391

رفتیم سرخونه زندگیمون

بعدبیست روزکه ازتولدت گذشت باروبندیل روجمع کردیم تادیگه رفع زحمت کنیم وبریم خونه خودمون.   هنوزنرسیده یه عالمه خریدیکجا(طبق معمول)ومنم مشغول آماده سازی واسه فریزکردن. این دفع باسابق خیلی فرق داشت.تادست می بردم کاری انجام بدم توگریه می کردی.وای خداجونم چقدزندگی سخت شده بود. حالادیگه فهمیده بودم بچه داری باعروسک بازی خیلی تفاوت داره.این فکرمن بیشترمال این بودکه تونوه اول بودی ومن خیلی تجربه بچه کوچک نداشتم. داشتم واسه شام ماکارونی می پختم که مادرجان وبابایی وخاله مریم زنگ خونه روبه صدادرآوردن. کارای نیمه تماموتموم کردن وگفتن بیایددوباره برگردید.ومن هم ازخداخواسته برگشتیم واینبارتاچهلم موندیم.
13 بهمن 1391

نی نی وزنش کمترشد؟

بعدده روزکه رفتی بهداشت وزنت 3 کیلوشده بودواین یعنی نیم کیلوکم کردی خانم مامابه مادرجان گفته بودعلتش  تعریق یا خارج شدن ماده ی داخل روده هاست البته برای توکه تو سونا بودی  دلیل دوم محتمل تر بود. ...
13 بهمن 1391

نی نی زرد شد؟

ازروز سوم هرکه به دیدنم میومدتوجه منوبه یه نکته جلب می کردکه شایدمن خیلی متوجهش نبودم...... آخ که چقدمن جوجوش دوست دارم.مامان ازهمکاراش یادگرفته بودوواسه مهمونادرست می کردمن هم بامهمونا می خوردم وهم بدون اونا.بابا هم رفته بودازفروشگاه رفاه واسم کمپوت آناناس خریده بودونارگیل تازه.ماههای آخربارداریم بودکه یکی ازهمکارام گفت اگه می خوای بچت مثل دخترمن صبورشه خرمابخور.منم گردوروتوی خرما میذاشتم ومی خوردم. ازروزسوم به بعدزردی نی نی داشت بیشترمیشدحالاچشماشم درگیرشده بود.مادرجان وبابا بردنش دکتر.آزمایش بیلیروبین وبله.... ازاونجایی که دخترای همسایه های بغلی مامان اینا تازه زایمان کرده بودن ودختریکیشون زردی داشت وبستری شده بود وکلی باآمپول سوراخ ...
13 بهمن 1391

بچم سرمامی خوره!

اون وقتانمی دونستم چراوقتی کسی به دیدنم میومد سعی می کردفوری در بره..................... مادرجان واست دشک ولحاف پشم شیشه دوخته بودویه پتوی کاموایی هم واسه حمل ونقلت خریده بود. یادمه اول پتوکاموایی روروت می کشیدم  وبعد پشم شیشه روروش مینداختم وآخرسرهم ازپارچه کهنه که سوراخای بزرگی واسه نفس کشیدن داشت بهره برده وروی صورتت مینداختم .بخاری گازی هم روی بالاترین درجه روشن بودوفضایی که درت کرده بودم بی شباهت به سونای خشک نبودوبااین حال همش نگران این بودم که نکنه سرمابخوری.حالافهمیدی چراهیچ کس تحمل موندن توسوناروبیش از15 دقیقه نداشت.اونم توکه پسربودی وبه قولی خودت طبعت گرم.شایدعلت بی خوابیهات ازاین قبیل بی تجربگیهای من بود. تجربه ب...
12 بهمن 1391

نخستین روزهای زندگی

گرسنه بودی انگارعجله داشتی زودتربزرگ شی.درتمام لحظات سرتوبه سمت من می چرخوندی ودرحالیکه دهنت کج بودشیر میخواستی. یادمه دیگه طاقتم طاق شدوزدم زیرگریه،چون فکرمی کردم شیرم واست کافی نیست ازبابا خواهش کردم بره برات شیرخشک بخره.بابایی هم باهاش همراه شدورفتن داروخانه.ازاونجایی که بختت بلندبودیه خانم دکتراتفاقی اونجابوده ووقتی گفتگوی باباروبافروشنده داروخانه می شنوه بهشون میگه نه شیرخشک بهش ندیدهمون شیرمامانش کافیه. برگشتن دست خالی وتوهمچنان ..........
12 بهمن 1391

میرم به خونه

بعدازظهرفردای تولدت باماشین دایی محمدرفتیم خونه بابایی.تااون موقع نمی دونستم چقدردست اندازهای خیابوناواسه آدمای مریض وحشتناکن.ازهرکدوم که ردمی شدیم انگارشکمم پاره می شدوروده هام میریخت بیرون،آخ اگه من شهرداربشم..... توبیمارستان که بودیم خاله زری ودایی امین پولاشونوروهم گذاشته بودن وواست یه موش پارچه ای خاکستری که پاش شکسته بودخریدند وآوردند.خاله زری گفت سالمش ارزونتربوده جریانوپرسیدیم ،فروشنده گفته آخه این واسه پاش خرج شده.
12 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دردونه ها می باشد